فردریش فونهایک*
مترجم: محسن رنجبر
بخش نخست
1
این روزها اگر کسی از اصول روشنی درباره نظم اجتماعی دفاع کند، تقریبا بیهیچ تردیدی برچسب نظریهپردازی غیرعاقل و خیالباف بر پیشانیاش میخورد. این را که کسی در موضوعات اجتماعی به اصولی قطعی نچسبد، بلکه درباره هر مساله، «بیهیچ پیشداوری» بیندیشد و عموما مصلحتبین باشد و بتواند بین دیدگاههای مخالف آشتی برقرار کند، نشانه ذهن سنجشگر و خردمند او میپندارند.
با این حال، اصول حتی اگر به صراحت تصدیق نشوند، بلکه تنها به شکلی ضمنی در تصمیماتی خاص نمود یابند یا صرفا همچون تصوراتی مبهم درباره آنچه انجام میشود یا نمیشود، وجود داشته باشند، به هر طریق عرض وجود میکنند. بر این اساس، اتفاقی که رخ داده، این است که تحت عنوان
«نه فردگرایی، نه سوسیالیسم»، در حقیقت به تندی از جامعهای از افراد آزاد دور میشویم و به سوی جامعهای با سرشتی کاملا جمعگرایانه حرکت میکنیم.
به اعتقاد من نه تنها باید از اصلی کلی درباره سازمان اجتماعی دفاع کنیم، بلکه همچنین باید بکوشیم نشان دهیم که بیزاری از اصول کلی و ترجیح رهسپار شدن از یک موضع خاص به موضعی دیگر، محصول نهضتی است که با «حتمیت حاصل از تدریجی بودن»، ما را از نظم اجتماعی استوار بر تصدیق کلی اصولی خاص به نظامی بازمیگرداند که در آن نظم با دستوراتی مستقیم خلق
میشود.
حالا که تجربه سی سال گذشته را پیش چشم داریم، شاید خیلی نیازی به تاکید نباشد که در نبود اصول، باد ما را با خود میبرد. نگرش عملگرایانهای که در این دوره غالب بود، نه تنها کنترل ما را بر پیشامدها زیادتر نکرد، بلکه در واقع وضعیتی پدید آورد که هیچ کس خواهان آن نبود؛ و به نظر میرسد که تنها نتیجه بیتوجهی ما به اصول این است که منطقی از رخدادها که بیهوده میکوشیم بر آن چشم ببندیم، بر ما سایه خواهد انداخت. اکنون مساله این نیست که به اصول نیاز داریم تا ما را پیش ببرند یا نه، بلکه این است که آیا هنوز مجموعهای از اصول وجود دارد که دارای قابلیت کاربرد عمومی باشند و اگر بخواهیم، بتوانیم دنبالشان کنیم. کجا هنوز میتوانیم مجموعهای از احکامی بیابیم که ما را در حل مسائل زمانهمان به روشنی راهنمایی کنند؟ آیا جایی میتوان فلسفه منسجمي یافت که نه فقط اهداف اخلاقی، بلکه شیوه مناسب دستیابی به آنها را نیز به ما بدهد؟
تلاشهای کلیسا برای بسط یک فلسفه اجتماعی کامل و نتایج کاملا متضاد ماخوذه از سوی بسیاری از کسانی که از بنیانهای مسیحی یکسانی آغاز کردهاند، نشان میدهد که خود دین راهنمای صریحی در این مسائل نیست. هرچند کاهش نفوذ دین بیتردید عاملی مهم است که سبب شده امروز جهتگیری فکری و اخلاقی نداشته باشیم، اما زنده شدن دوبارهاش هم نیاز به یک اصل عموما پذیرفتهشده درباره نظم اجتماعی را خیلی کمتر نخواهد کرد. باز به یک فلسفه سیاسی نیاز خواهیم داشت که از احکام بنیادی، اما کلیای که دین یا اخلاق فراهم میکنند، فراتر رود.
عنوانی که برای این مقاله برگزیدهام، نشان میدهد که در نگاه من هنوز به نظر میرسد که چنین فلسفهای وجود دارد – مجموعهای از اصول که در حقیقت در بخش بزرگی از سنت سیاسی غربی یا مسیحی مضمر است، اما دیگر نمیتوان آن را بیابهام و با واژگانی که به سادگی درک شوند، توضیح داد. از این رو پیش از آنکه بتوان گفت که این اصول هنوز میتوانند عملا ما را هدایت کنند یا نه، باید آنها را کاملا بازگو کرد.
مشکلی که با آن دست به گریبانیم، تنها این مساله آشنا نیست که واژگان سیاسی کنونی به شکلی آشکار، گنگ و پیچیدهاند یا حتی این نیست که واژهای یکسان غالبا برای گروههای مختلف، معنایی متضاد دارد. مشکل، این مساله بسیار جدیتر است که اغلب به نظر میآید واژهای یکسان افرادی را کنار هم مینشاند که در واقع به آرمانهایی متناقض یا ناسازگار باور دارند. امروز دیگر کلماتی چون «لیبرالیسم» یا «دموکراسی»، «کاپیتالیسم» یا «سوسیالیسم» نماینده نظامهای اندیشهای یکدستی نیستند؛ نشانگر مجموعههایی از حقایق و اصول کمابیش ناهمگن هستند که اتفاقات تاریخی آنها را با این واژهها پیوند داده است، اما غیر از اینکه افرادی یکسان در دورههای مختلف یا حتی تحت نامی یکسان از آنها هواخواهی کردهاند، چندان اشتراک دیگری ندارند.
هیچ اصطلاح سیاسی از این لحاظ سرنوشتی بدتر از «فردگرایی» نداشته. این اصطلاح نه تنها از سوی مخالفانش بد جلوه داده شده و تصویر کاریکاتوري غیرقابل تشخیصی پیدا کرده است (همیشه باید به یاد داشته باشیم که بیشتر معاصران ما مفاهیم سیاسی را که امروز منسوخ شدهاند، تنها از راه تصویری که دشمنان این مفاهیم از آنها رسم کردهاند، شناختهاند)، بلکه برای توصیف رویکردهای مختلفی به جامعه به کار گرفته شده که اشتراکشان با یکدیگر همان قدر کم است که با رویکردهایی که معمولا مخالف آنها پنداشته میشوند. حقیقتا وقتی داشتم این مقاله را آماده میکردم و برخی توصیفات رایج از واژه «فردگرایی» را بررسی میکردم، آهستهآهسته داشتم پشیمان میشدم که آرمانهایم را به اصطلاحی پیوند زدهام که این قدر سوءاستفاده شده و این قدر بد فهمیده شده. با این حال هر معنای دیگری هم که «فردگرایی» علاوه بر این آرمانها پیدا کرده باشد، باز دو دلیل خوب جهت استفاده از این واژه برای دیدگاهی که میخواهم از آن دفاع کنم، وجود دارد: اولا هر معنای دیگری هم که واژه «فردگرایی» در زمانهای مختلف پیدا کرده باشد، باز دیدگاه مدنظر من همیشه با این واژه شناخته شده است، و ثانیا اصطلاح «فردگرایی» این تمایز را دارد که واژه «سوسیالیسم» آگاهانه ساخته شده تا مخالفتش را با آن نشان دهد.1 در ادامه به نظامی که بدیلی را برای سوسیالیسم ارائه میکند، میپردازم.
2
شاید خوب باشد پیش از آنکه توضیح دهم که منظورم از فردگرایی درست چیست، نشانههایی از سنت فکری را که به آن تعلق دارد، ارائه کنم. شکلگیری مفهوم جدید فردگرایی درستی که میکوشم از آن دفاع کنم، با جان لاک و به ویژه با برنارد مندویل و دیوید هیوم آغاز شد و نخستین بار در آثار جوزایا تاکر، آدام فرگوسن، آدام اسمیت و معاصر بزرگشان، ادموند برک به جایگاهی کامل دست یافت – برک کسی بود که اسمیت میگفت تنها فردی است که درباره موضوعات اقتصادی دقیقا شبیه او میاندیشد، بیآنکه پیشتر هیچ رابطهای میان آنها وجود داشته باشد. به گمان من این مفهوم از فردگرایی، در سده نوزده، کاملتر از همه جا در آثار دو تن از بزرگترین مورخان و فیلسوفان سیاسی این قرن، الکسی دو توکویل و لرد آکتون نمود یافته است. در نگاه من این دو فرد، بهترین درونمایههای فلسفه سیاسی فیلسوفان اسکاتلندی، برک و ویگهای انگلیسی را موفقتر از همه نویسندگان دیگری که میشناسم، بسط دادهاند، در حالی که اقتصاددانان کلاسیک این قرن یا لااقل در میان آنها، بنتامیها یا رادیکالهای فلسفی به شکلی روزافزون از نوع دیگری از فردگرایی با سرچشمهای متفاوت اثر میگرفتند.
این رگه فکری دوم که کاملا با اولی متفاوت است و البته این نیز با عنوان فردگرایی شناخته میشود، بیش از همه در آثار نویسندگان فرانسوی و دیگر نویسندگان قارهای نمود یافته – نکتهای که به عقیده من به نقش مسلطی که خردگرایی دکارتی در ترکیب آن بازی میکند، برمیگردد. نمایندگان برجسته این سنت، اصحاب دایرهالمعارف، روسو و فیزیوکراتها هستند و به دلایلی که اکنون باید بررسی کنیم، این فردگرایی عقلباورانه همواره به مخالف فردگرایی یعنی به سوسیالیسم یا جمعگرایی میانجامد. من به این دلیل نام فردگرایی صحیح را برای نوع اول برمیگزینم که تنها این نوع از فردگرایی، یکدست و همساز است، در حالی که دومی را احتمالا باید ریشهای از سوسیالیسم جدید و با اهمیتی به اندازه نظریههای کاملا جمعگرایانه پنداشت.2
به عقیده من برای سردرگمی رایج درباره معنای فردگرایی، مثالی بهتر از این وجود ندارد که ادموند برک، کسی که به نظر من یکی از بزرگترین نمایندگان فردگرایی صحیح است، معمولا (و به درستی) مهمترین مخالف به اصطلاح «فردگرایی» روسو خوانده میشود؛ کسی که برک نگران بود نظریههایش جامعه را «در گرد و غبار فردیت»3 حل کند و از میان ببرد. همچنین به گمانم برای این سردرگمی نمونهای بهتر از این وجود ندارد که خود واژه «فردگرایی»، نخستین بار از طریق ترجمه یکی از نوشتههای دوتوکویل، یکی دیگر از نمایندگان بزرگ فردگرایی صحیح به زبان انگلیسی وارد شد. او این واژه را در دموکراسی در آمریکا برای توصیف نگرشی که آن را محکوم و رد میکند، به کار میگیرد.4 با این همه هیچ تردیدی نمیتواند وجود داشته باشد که هم برک و هم دو توکویل از لحاظ همه اصول، موضعی نزدیک به آدام اسمیت که هیچ کس عنوان فردگرا را از او دریغ نمیکند، دارند. همچنین شکی نمیتواند باشد که «فردگرایی»ای که این دو با آن مخالفند، کاملا با فردگرایی اسمیت متفاوت است.
3
حال ویژگیهای اساسی فردگرایی صحیح چیست؟ نخستین چیزی که باید گفت، این است که فردگرایی درست، در وهله اول یک نظریه درباره جامعه و تلاشی برای درک نیروهایی است که بر حیات اجتماعی انسان تاثیر میگذارند، و تنها در وهله دوم مجموعهای از شعارها و پندهای سیاسی است که از این دیدگاه درباره جامعه بیرون کشیده شدهاند. این نکته خود باید برای رد احمقانهترین بدفهمی رایج درباره فردگرایی کافی باشد. سوءبرداشت مدنظر من باوری است که طبق آن، فردگرایی به جای اینکه از انسانهایی آغاز کند که کل طبیعت و شخصیتشان با زندگی در جامعه مشخص میشود، وجود افراد تکافتاده یا مستقل را بدیهی میگیرد (یا استدلالهای خود را بر فرض وجود چنین افرادی استوار میکند). اگر چنین بود، فردگرایی حقیقتا هیچ کمکی به درک ما از جامعه نمیکرد. اما ادعای بنیادی فردگرایی صحیح، این ادعای کاملا متفاوت است که برای درک پدیدههای اجتماعی راهی غیر از درک کنشهای فردی معطوف به افراد دیگر که به واسطه رفتار انتظاری آنها هدایت میشوند، نداریم.5 این استدلال اساسا علیه نظریههای کاملا جمعگرایانه درباره جامعه است که وانمود میکنند میتوانند کلهایی اجتماعی همچون جامعه و… را مستقیما به مثابه ذواتی منحصربهفرد که مستقل از افراد تشکیلدهنده آنها وجود دارند، درک کنند. با وجود این، گام بعد در تحلیل فردگرایانه جامعه، علیه شبهفردگرایی عقلباورانهای است که آن نیز عملا به جمعگرایی میانجامد. بحث این است که با دنبال کردن اثرات کنشهای فردی درمییابیم که بسیاری از نهادهایی که دستاوردهای انسان بر آنها استوار است، بیآنکه ذهنی طراح وهادی در پس آنها باشد، پدید آمدهاند و کار میکنند و میفهمیم که به قول آدام فرگوسن، «ملتها به شکلی اتفاقی به نهادهایی میرسند که در حقیقت نتیجه کنش انسان هستند، نه نتیجه طراحی او»6 و پی میبریم که همکاری خودانگیخته انسانهای آزاد غالبا چیزهایی را میآفریند که از آنچه ذهنشان جداجدا میتواند کاملا درک کند، بزرگتر است. این درونمایه درخشان آثار جوزایا تاکر، آدام اسمیت، آدام فرگوسن و ادموند برک و کشف بزرگ اقتصاد سیاسی کلاسیک است که نه تنها به مبنای درک ما از حیات اقتصادی، بلکه به بنیان فهممان از بیشتر پدیدههای حقیقتا اجتماعی بدل شده است.
تفاوت میان این دیدگاه که بخش بزرگی از نظمی را که در امور انسانی میبینیم، نتیجه پیشبینینشده اعمال فردی میداند و دیدگاه دیگری که ریشه کل نظم قابل اکتشاف را به طراحی آگاهانه میرساند، نخستین فرق بزرگ میان فردگرایی درست متفکران بریتانیایی قرن هجده و به اصطلاح «فردگرایی» مکتب دکارتی است. اما این تنها یک جنبه از تفاوتی حتی گستردهتر میان دو دیدگاه است؛ یکی دیدگاهی که به طور کلی، جایگاهی نسبتا نازل را برای خرد در مسائل انسانی قائل است و طبق آن، انسان آنچه را که دارد، به رغم این واقعیت به دست آورده که خرد تنها تا اندازهای بر او حکم میراند و عقل فردی او بسیار محدود و ناقص است، و دیگری این دیدگاه که فرض میکند «خرد» همیشه به شکلی کامل و یکسان در دسترس همه انسانها است و همه چیزهایی که انسان به دست میآورد، نتیجه مستقیم خرد فردی و از این رو تحت کنترل آن است. حتی میتوان گفت که دیدگاه اول محصول آگاهی تیزبینانهای نسبت به محدودیتهای ذهن فردی است که رویکردی متواضعانه را در قبال فرآیندهای اجتماعی غیرشخصی و ناشناختهای در پی میآورد که افراد به واسطه آنها به خلق چیزهایی بزرگتر از آنچه میشناسند، کمک میکنند، در حالی که دیدگاه دوم محصول باوری مفرط به تواناییهای خرد فردی و نتیجه بیاعتنایی متعاقب آن به هر چیزی است که به شکلی آگاهانه توسط خرد فردی طراحی نشده یا برای آن کاملا قابل فهم نباشد.
رویکرد ضدخردگرایانه که به انسان نه به عنوان موجودی بسیار عقلانی و هوشمند، بلکه همچون موجودی بسیار غیرعقلانی و خطاکار مینگرد که خطاهای فردیاش تنها در خلال فرآیندی اجتماعی تصحیح میشوند و به دنبال این است که با استفاده از مصالحی بسیار ناقص به بهترین نتیجه برسد، احتمالا شاخصترین ویژگی فردگرایی انگلیسی است. به نظر من سلطه اینگونه از فردگرایی بر اندیشه انگلیسی، عمدتا از تاثیر عمیق برنارد مندویل ریشه میگیرد که اولین بار این اندیشه بنیادی را به روشنی بیان کرد.7
من برای بیان تعارض «فردگرایی» دکارتی یا عقلباورانه با این دیدگاه، نمونهای بهتر از قطعهای مشهور از بخش دوم گفتار در روش سراغ ندارم. به اعتقاد دکارت، «به ندرت پیش میآید که آثاری که بخشهای جداگانه زیادی دارند و افراد مختلفی برای نوشتنشان به کار گرفته شدهاند، به اندازه آثاری که یک استاد آنها را نوشته است، کامل باشند.» در ادامه بعد از اینکه به شکلی معنادار مثال مهندسی را میزند که نقشهکشی میکند، میگوید «ملتهایی که از وضعی شبهوحشی آغاز کردهاند، با گامهایی آهسته به سوی تمدن پیش رفتهاند، قوانینشان به شکلی پیاپی تعیین شده و ظاهرا تنها با تجربه زیان جرائم و مشاجراتی خاص بر آنها تحمیل شده است، با این فرآیند نهادهایی ناقصتر از ملتهایی پیدا میکنند که از آغاز شکلگیریشان به عنوان اجتماع، همیشه قانونگذاری خردمند را برای خود منصوب کردهاند.» دکارت برای اینکه این نکته را کاملا تفهیم کند، میافزاید که به نظر او «برتری اسپارت در گذشته نه از برتری یکایک قوانین خاصش، … بلکه از شرایطی ریشه میگرفت که یک فرد واحد پدید آورده بود و در آن همه به هدفی واحد میاندیشیدند.»
پیگیری بیشتر روند شکلگیری این فردگرایی استوار بر قرارداد اجتماعی یا نظریههای «طراحی» نهادهای اجتماعی، از دکارت تا روسو و انقلاب فرانسه و تا چیزی که هنوز رویکرد خاص مهندسان در قبال مسائل اجتماعی است، جالب خواهد بود. نمایی کلی از این دست نشان خواهد داد که خردگرایی دکارتی چگونه پیوسته مانعی بزرگ در برابر درک پدیدههای تاریخی بوده و تا اندازه زیادی مایه ایجاد باور به قوانین گریزناپذیر تحولات تاریخی و جبریگری جدید برآمده از این باور شده است.8
با وجود این، همه آنچه اینجا به آن دلمشغولیم، این است که این دیدگاه، هرچند باز «فردگرایی» خوانده میشود، اما از دو جهت تعیینکننده با فردگرایی صحیح تعارض کامل دارد. در حالی که درباره این شبهفردگرایی کاملا درست است که «باور به محصولات خودانگیخته اجتماعی، منطقا برای همه فیلسوفانی که انسان فردی را نقطه آغاز میدانستند و گمان میکردند که او با پیوند اراده خاصش با ارادهای دیگر در قراردادی رسمی، جامعه را شکل میدهد، غیرممکن بود»، فردگرایی درست اما تنها نظریهای است که میتواند ادعا کند تشکیل محصولات خودانگیخته اجتماعی را قابل فهم کرده است. همچنین در حالی که از نظریههای طراحی ضرورتا نتیجه میشود که فرآیندهای اجتماعی را تنها در صورتی میتوان برای برآوردن اهداف انسانی به کار گرفت که خرد انسان فردی آنها را کنترل کند و در نتیجه مستقیما به سوسیالیسم میانجامند، فردگرایی صحیح برعکس اعتقاد دارد که انسانها، اگر آزاد گذاشته شوند، غالبا به چیزی بیش از آنچه خرد انسانی فردی میتواند طراحی یا پیشبینی کند، دست مییابند.
این تضاد میان فردگرایی درست و ضدخردگرایانه و فردگرایی غلط و خردگرایانه در کل اندیشه اجتماعی رخنه میکند. اما از آنجا که هر دو این نظریهها با نامی یکسان شناخته شدهاند و تا اندازهای از آنجا که اقتصاددانان کلاسیک سده نوزده و مخصوصا جان استوارت میل و هربرت اسپنسر تقریبا به یک اندازه تحت تاثیر سنتهای فرانسوی و انگلیسی بودند، همه نوع مفاهیم و مفروضات کاملا مغایر با فردگرایی درست، بخشهایی بنیادی از آموزههای آن پنداشته شدهاند.
شاید بهترین مثال برای بدفهمیهای رایج از فردگرایی آدام اسمیت و گروهش این باور متداول باشد که آنها لولوی «انسان اقتصادی» را ساختهاند و فرضی که درباره رفتارهای کاملا عقلانی کردهاند یا به طور کلی روانشناسی غلط خردگرایانه آنها، نتایجی را که گرفتهاند، سست و بیاساس میکند. آنها البته به هیچ رو چنین فرضی نکرده بودند. به حقیقت نزدیکتر است که بگوییم در نگاه آنها انسان بنا به طبیعت خود تنبل، سست، اسرافکار و عاقبتنیندیش است و تنها اجبار ناشی از شرایط است که توانسته او را به رفتار اقتصادی یا تطبیق دقیق ابزارها و اهدافش وادار کند. اما حتی این گفته نیز در مقایسه با دیدگاه بسیار پیچیده و واقعگرایانهای که آنها درباره طبیعت انسان اتخاذ کردند، نامنصفانه است. چون مد شده که اسمیت و معاصرانش را به خاطر روانشناسی ظاهرا نادرستشان مسخره میکنند، شاید دست به کار خطرناکی میزنم که میگویم هنوز عملا آنچه میتوانیم از ثروت ملل درباره رفتار انسان بیاموزیم، بیش از چیزی است که میتوانیم از رسالههای جدید و پرتکلفتر درباره «روانشناسی اجتماعی» یاد بگیریم.
با این حال، نکته مهمی که نمیتوان دربارهاش چندان تردید کرد، این است که دلمشغولی اصلی اسمیت خيلي این نبود که انسان، وقتی در بهترین شرایط خود قرار دارد، ممکن است گهگاه به چه چیزی برسد؛ بلکه این بود که انسان باید کمترین فرصت ممکن را برای صدمه زدن در هنگامی که در بدترین شرایط است، داشته باشد. ابدا گزافه نیست که ادعا کنیم مهمترین امتیاز فردگراییای که او و معاصرانش از آن جانبداری میکردند، این است که نظامی است که در آن انسانهای بد میتوانند کمترین آسیب را برسانند. نظامی اجتماعی است که کارکردش بسته به این نیست که انسانهایی خوب پیدا کنیم تا آن را اداره کنند یا به این بستگی ندارد که همه آدمها از آنچه اکنون هستند، بهتر شوند، بلکه نظامی است که انسانها را با همه پیچیدگی و گونهگونی معلومشان که گاهی خوبند و گاهی بد، بعضی وقتها باهوشند و بیشتر وقتها خنگ، به کار میگیرد. هدف آنها نظامی بود که در آن در عوض اینکه آزادی به «آدمهای خوب و عاقل» محدود شود (چنانکه معاصران فرانسویشان آرزو میکردند)، بتوان به همه آزادی داد.
دلمشغولی اصلی نویسندگان بزرگ فردگرا در حقیقت این بود که مجموعه نهادهایی بیابند که بتوان با آنها انسان را برانگیخت که به انتخاب خود و از سر انگیزههایی که رفتار عادی او را شکل میدهند، تا جای ممکن نیازهای همه افراد دیگر را برآورد و کشفشان این بود که نظام مالکیت خصوصی قطعا چنین انگیزههایی را در اندازهای بسیار بیشتر از آنچه تا آن زمان فهم میشد، فراهم میکند. با این حال آنها معتقد نبودند که این نظام قابلیت بهبود بیشتر ندارد و بیتردید برخلاف نتیجهای که یکی دیگر از تحریفهای رایج در استدلالهای آنها در پی میآورد، اعتقاد نداشتند که صرفنظر از نهادهای مشخص، «سازگاری طبیعی منافع» وجود دارد. آنها به خوبی از تعارض منافع فردی آگاه بودند و بر ضرورت «نهادهای خوبساختهشده» تاکید میکردند؛ نهادهایی که در آنها «قوانین و اصول برآمده از منافع متضاد و مزایای به خطر افتاده»، منافع ناسازگار را سازگار میکنند، بیآنکه به هیچ گروهی قدرت دهند که دیدگاهها و منافع خود را برای همیشه بر دیدگاهها و منافع همه افراد دیگر برتری بخشد.
4
در این فروض بنیادی روانشناختی، یک نکته هست که باید قدری کاملتر وارسی شود. چون این باور که فردگرایی، خودخواهی انسان را تایید و ترغیب میکند، یکی از دلایل اصلی است که سبب شده افراد بسیار زیادی از آن بیزار شوند و چون سردرگمیهایی که در این رابطه وجود دارد، در نتیجه دشواریهای فکری واقعی ایجاد شده است، باید در معنای مفروضات فردگرایی، کندوکاوی دقیق کنیم. البته که تردیدی نمیتواند وجود داشته باشد که نویسندگان بزرگ سده هجده، «حب نفس» انسان یا حتی «منافع خودخواهانه» او را «محرک جهانشمول» میدانستند و شکی نیست که با این واژهها اساسا به نگرشی اخلاقی که فکر میکردند بسیار فراگیر است، اشاره میکردند. با این حال، معنایی که از این تعابیر در سر داشتند، خودخواهی به این معنای محدود که شخص تنها دلمشغول نیازهای فوری خودش باشد، نبود. «خود»ی که تصور میشد افراد تنها به آن اهمیت میدهند، قطعا خانواده و دوستان آنها را هم شامل میشد، و اگر هر چیزی را که افراد در حقیقت به آن اهمیت میدادندْ دربرمیگرفت، تفاوتی در بحث ایجاد نمیشد.
آنچه اهمیتی بسیار بیشتر از این نگرش اخلاقی که ممکن است تغییرپذیر تلقی شود دارد، یک حقیقت عقلی انکارناپذیر است که کسی نمیتواند انتظار دگرگونی آن را داشته باشد و به خودی خود شالودهای مکفی برای نتایجی است که فیلسوفان فردگرا گرفتهاند. این حقیقت، محدودیت ذاتی منافع و دانش انسان است؛ این حقیقت است که انسان نمیتواند بیش از بخشی بسیار کوچک از کل جامعه را بشناسد و از این رو همه آنچه میتواند در انگیزههایش وارد شود، اثرات بلافاصلهای است که اقدامات او در قلمرویي که میشناسد، خواهند داشت. تفاوتهای احتمالی در نگرشهای اخلاقی انسانها، تا وقتی که اهمیت این نگرشها برای سازمان اجتماعی را در نظر میگیریم، چندان زیاد نیست؛ حال آنکه همه آنچه که ذهن انسان میتواند به نحوی کارآمد بفهمد، حقایقی از حلقه باریکی است که او در مرکزش قرار دارد و چه انسان کاملا خودخواه باشد و چه به کاملترین شکلی دیگرخواه، نیازهای انسانی که او حقیقتا میتواند به آنها اهمیت دهد، بخشی تقریبا ناچیز از نیازهای همه اعضای جامعه است. از این رو سوال واقعی این نیست که آیا انگیزههای خودخواهانه، انسان را راهبری میکنند یا باید راهبری کنند یا نه، بلکه این است که آیا میتوان اجازه داد که آن دسته از پیامدهای بیواسطهای که انسان میتواند بشناسد و به آنها بها دهد، او را در اعمالش هدایت کنند یا باید وادار به انجام کارهایی شود که در نگاه فرد دیگری که تصور میشود درکی کاملتر از اهمیت این کارها برای کل جامعه دارد، مناسب به نظر میرسد.
اقتصاددانان بر این سنت پذیرفتهشده مسیحی که انسان، اگر قرار است اعمالش ارزشی داشته باشند، باید آزاد باشد که در مسائل اخلاقی از وجدان خود پیروی کند، این بحث را هم افزودند که انسان، اگر قرار است سهمی را که میتواند، در برآوردن اهداف عمومی جامعه ایفا کند، باید آزاد باشد که دانش و مهارتهای خود را کاملا به کار گیرد و امکان یابد که دلمشغولیاش به چیزهای خاصی که او از آنها آگاهی دارد و به آنها بها میدهد، هدایتش کنند. مساله اصلی اقتصاددانان این بود که چگونه میتوان این دلمشغولیهای محدود را که در حقیقت تعیینکننده اعمال افراد هستند، به مشوقهایی موثر بدل کرد که سبب شوند آنها به اختیار خود و به حداکثر مقدار ممکن، به برآوردن نیازهایی که بیرون دامنه دیدشان قرار دارد، کمک کنند. آنچه اقتصاددانان برای نخستین بار فهمیدند، این بود که بازار، آنچنانی که شکل گرفته، شیوهای موثر برای آن است که انسانها وادار به مشارکت در فرآیندی پیچیدهتر و طولانیتر از آنچه میتوانند درک کنند شوند و از طریق بازار است که انسان وادار میشود به برآوردن «غایاتی که بخشی از اهدافش نیستند»، کمک کند.
تقریبا ناگزیر بود که نویسندگان کلاسیک در توضیح عقیده خود از زبانی استفاده کنند که لاجرم بد فهمیده میشد و از اینرو به ستایش از خودخواهی شهره شوند. اگر بکوشیم که استدلال درست را به زبانی ساده بازگو کنیم، به سرعت دلیل این موضوع را درمییابیم. اگر این استدلال را به ایجاز چنین بیان کنیم که منافع و تمایلات خود افراد، آنها را در اعمالشان پیش میراند و باید چنین باشد، بلافاصله این استدلال به این سخن نادرست قلب میشود یا به غلط چنین فهمیده میشود که افراد تنها با منافع خودخواهانه یا نیازهای شخصی خودشان راهبری میشوند یا باید چنین باشند، حال آنکه منظور این است که آنها باید اجازه داشته باشند که برای هر چه خود مطلوب میانگارند، بکوشند.
یک عبارت گمراهکننده دیگر که برای تاکید بر نکتهای مهم به کار میرود، این فرض مشهور است که هر انسانی منافعش را بهتر از دیگران میشناسد. این سخن در این شکل، نه پذیرفتنی است و نه برای نتایج فردگراها ضرورتی دارد. بنیان حقیقی استدلال فردگراها آن است که هیچ کس نمیتواند دریابد که چه کسی این منافع را بهتر از همه میشناسد و تنها راه برای یافتن پاسخ، فرآیندی اجتماعی است که در آن همه میتوانند تلاش کنند و ببینند که چه کاری میتوانند انجام دهند. فرض بنیادین، همواره تنوع نامحدود مهارتها و استعدادهای انسانی و ناآگاهی متعاقب هر فرد واحد از بیشتر چیزهایی است که برای دیگر اعضای جامعه، وقتی در کنار هم در نظر گرفته میشوند، آشکار است یا در بیانی دیگر از این عقیده بنیادین، «خرد» انسانی، برخلاف آنچه رویکرد خردگرایانه ظاهرا فرض میکند، به شکلی مفرد و به مثابه چیزی دادهشده یا در دسترس برای هر فرد خاص وجود ندارد، بلکه آن را باید فرآیندی بینشخصی دانست که در آن سهم هر کس را دیگران میآزمایند و تصحیح میکنند. در این استدلال فرض نمیشود که همه انسانها تواناییها و استعدادهای طبیعی یکسانی دارند، بلکه تنها فرض میشود که هیچ انسانی صلاحیت ندارد که حکم نهایی را درباره تواناییهایی که فردی دیگر دارد یا مجاز است به کار گیرد، صادر کند. اینجا شاید بتوانم بگویم که تنها به این خاطر که انسانها حقیقتا نابرابرند، میتوان با آنها یکسان رفتار کرد. اگر انسانها تمایلات و استعدادهای کاملا یکسانی داشتند، برای دستیابی به هر نوع سازمان اجتماعی باید با آنها متفاوت برخورد میکردیم. خوشبختانه انسانها برابر نیستند و تنها به این دلیل است که ضرورتی ندارد تفاوت کارکردها با تصمیم دلبخواهانه یک اراده سازماندهنده مشخص شود، بلکه بعد از ایجاد برابری صوری در قوانینی که به یکسان برای همه به کار بسته میشوند، میتوان هر فرد را آزاد گذاشت تا سطح خود را پیدا کند.
یکسان رفتار کردن با آدمها یک دنیا فرق دارد با تلاش برای یکسان کردن آنها. اولی شرط برپایی جامعه آزاد است و دومی، به قول دو توکویل، یعنی «شکل تازهای از بردگی».9
*متن دوازدهمین سخنرانی فینلی که در 17 دسامبر 1945 در یونیورسیتی کالج دوبلین ایراد شد. بخش دوم اين مقاله را سهشنبه آينده در همين صفحه بخوانيد.
پاورقي:
1- هم واژه «فردگرایی» و هم واژه «سوسیالیسم» را اساسا سنسیمونیها، بنیانگذاران سوسیالیسم جدید خلق کردهاند. آنها نخست واژه «فردگرایی» (individualism) را برای توصیف جامعه رقابتی که با آن مخالف بودند، وضع کردند و سپس واژه «سوسیالیسم» (socialism) را برای توصیف جامعهای ساختند که به شکلی متمرکز برنامهریزی میشود و در آن همه فعالیتها براساس اصل یکسانی که در یک کارخانه تنها صادق است، اداره میشوند.
2- کارل منگر که جزء اولین کسان در روزگار جدید بود که آگاهانه فردگرایی روشی آدام اسمیت و مکتبش را احیا کردند، احتمالا اولین کسی هم بود که به پیوند میان نظریه طراحی نهادهای اجتماعی و سوسیالیسم اشاره کرد. او از «پراگماتیسمی» سخن میگوید «که برخلاف قصد نمایندگانش، ناچار به سوسیالیسم میانجامد.» این نکتهای معنادار است که فیزیوکراتها از فردگرایی عقلباورانهای که از آن آغاز کردند، دور شدند و نه تنها به سوسیالیسم نزدیک شدند، بلکه کارشان به طرفداری از بدترین خودکامگی کشید.
3- «به این طریق، جامعه خود در چند نسل در گرد و غبار فردیت حل خواهد شد و سرانجام از میان خواهد رفت.» اینکه برک (چنانکه ای. ام. آزبورن در کتابش اشاره میکند) بعد از آنکه ابتدا به دلیل «فردگرایی» افراطی روسو به او حمله برده بود، به خاطر جمعگرایی افراطآمیزش هم او را به نقد کشید، نه تنها متناقض نبود، بلکه صرفا نتیجه این واقعیت بود که فردگرایی خردگرایانه، چه روسو از آن دفاع کند و چه هر کس دیگر، ناگزیر به جمعگرایی میانجامد.
4- دو توکویل فردگرایی را چنین تعریف میکند: «احساسی پخته و آرام که هر یک از اعضای اجتماع را ترغیب میکند که خود را از انبوه همقطارانش جدا کند و از خانواده و دوستانش فاصله گیرد، به شکلی که بعد از اینکه اینچنین، حلقهای کوچک برای خودش شکل داد، مشتاقانه جامعه را ترک میکند». مترجم متن از زبان فرانسوی به زبان انگلیسی در حاشیهای بر این قطعه، از اینکه واژه فرانسوی individualism را به انگلیسی وارد کرده، عذر میخواهد و توضیح میدهد که «هیچ کلمه انگلیسی را که معادل دقیقی برای این اصطلاح باشد»، نمیشناسد. به گفته آلبرت شاتز، استفاده دو توکویل از این واژه کاملا جاافتاده فرانسوی در این معنای خاص، کاملا منعندی و دلبخواهانه است و سبب میشود که معنای مدنظر او با معنای جاافتاده این واژه کاملا با هم اشتباه گرفته شوند.
5- از این لحاظ، چنانکه کارل پریبرام نشان داده، فردگرایی نتیجه ناگزیر نومینالیسم فلسفی است، در حالی که نظریههای جمعگرایانه در سنت «واقعگرا» (آنگونه که اکنون کارل پوپر آن را به شکلی مناسبتر به این نام میخواند) یا در سنت «ذاتگرا» ریشه دارند. اما این رویکرد «نومینالیستی» صرفا ویژگی فردگرایی درست است، حال آنکه فردگرایی غلط روسو و فیزیوکراتها که ریشهای دکارتی دارد، کاملا «واقعگرایانه» یا «ذاتگرایانه» است.
6- همچنین مقایسه کنید با: «اَشکال جامعه سرچشمهای نامعلوم و گنگ دارند. آنها مدتها پیش از آنکه فلسفهای در کار باشد، از غرایز سر برمیآورند، نه از تامل و تعمق انسان…. آنچه را که تنها با تجربه شناخته شده، عقل انسان به هیچ رو نمیتواند آن را پیشبینی کند و هیچ قدرتی نمیتواند فردی را به تحقق آن قادر سازد، به طراحی قبلی نسبت میدهیم.»
شاید مقایسه این قطعات با گفتههایی مشابه که معاصران فرگوسن در آنها همین اندیشه بنیادی اقتصاددانان بریتانیایی سده هجده را بیان کردهاند، جالب باشد:
جوزایا تاکر: «نکته اصلی نه فرونشاندن خودخواهی است و نه تضعیف آن، بلکه هدایت آن در جهتی است که با برآوردن نفع خود، نفع عمومی را برآورده کند…. هدف واقعی این فصل آن است که نشان دهد که خودخواهی، این محرک عام در سرشت انسان میتواند در این مورد (همچون همه موارد دیگر) چنان جهتی پیدا کند که با تلاشهایی که برای پیگیری منفعت خود انجام میدهد، نفع عمومی را ارتقا بخشد.»
آدام اسمیت: «او با جهتدهی این تلاش به گونهای که محصولش بیشترین ارزش را داشته باشد، تنها به نفع خود میاندیشد و اینجا همچون بسیاری جاهای دیگر، دستی نامرئی او را به این سو میراند که هدفی را که در سر نداشته، برآورد. او غالبا با پیگیری نفع خود، نفع جامعه را موثرتر از زمانی برمیآورد که واقعا قصد دارد آن را ارتقا بخشد.» جالب است که بعد از اینکه اکثر نویسندگان در چند صد سال اخیر این گفتهها را به سخره گرفتهاند و ریشخند کردهاند، حالا یکی از نظریهپردازان برجسته سوسیالیسم جدید، نتایج آدام اسمیت را اقتباس میکند. به باور آبا لرنر، فایده اجتماعی بنیادی سازوکار قیمتها آن است که «اگر به درستی به کار گرفته شود، یکیک اعضای جامعه را وامیدارد که در حالی که نفع خود را پی میگیرند، کاری را انجام دهند که نفع کلی جامعه را برآورد. این اساسا کشف بزرگ آدام اسمیت و فیزیوکراتها است.»
7- اهمیت فراوان مندویل در تاریخ علم اقتصاد که مدتها مغفول مانده بود یا تنها نویسندگانی انگشتشمار (به ویژه ادوین کانان و آلبرت شاتز) متوجه آن شده بودند، حالا عمدتا به خاطر ویرایش خیرهکننده حکایت زنبورهای عسل که آن را به اف.بی.کی مدیونیم، آهستهآهسته تصدیق میشود. هرچند اندیشههای بنیادین اثر مندویل در شعر اصلی که در سال 1705 سروده شده، آمدهاند، اما شرح تعیینکننده و به ویژه گزارش کامل او از سرچشمه تقسیم کار، پول و زبان تنها در بخش دوم حکایت که در سال 1728 منتشر شد، آمده است. اینجا تنها برای بیان قطعهای تعیینکننده از روایت او از گسترش تقسیم کار مجال داریم که در آن میگوید: «غالبا آنچه را که در واقع به طول زمان وابسته است و به تجربه نسلهای پرشماری بستگی دارد که همهشان به لحاظ هوشمندی بسیار به هم شبیهاند، به برتری نبوغ انسان و عمق تیزبینی او نسبت میدهیم».
باب شده که جامباتیستا ویکو و فرمول (معمولا به غلط نقلشده) او، «انسان بیآنکه بداند چه رخ داده، چیزی شده که هست» را سرآغاز نظریه ضدخردگرایانه درباره پدیدههای اجتماعی میداند، اما به نظر میرسد که مندویل هم بر او مقدم بوده و هم در این راه از او پیشی گرفته است. شاید شایسته باشد این را هم بگوییم که نه تنها مندویل، بلکه آدام اسمیت نیز در شکلدهی به نظریه زبان که از بسیاری جهات، مسائلی شبیه به مسائل دیگر علوم اجتماعی را پدید میآورد، جایگاهی والا دارد.
8- بعد از اینکه این سخنرانی نخستین بار منتشر شد، مقالهای آموزنده را از جروم روزنتال با عنوان «نگرش برخی خردگرایان مدرن به تاریخ» خواندهام که با جزئیات فراوان، رویکرد ضدتاریخی دکارت و به ویژه شاگردش، مالبرانش را نشان میدهد و نمونههای جالبی را از بیتوجهی دکارت در Recherche de la verite par la lumiere naturelle به مطالعه تاریخ، زبان، جغرافیا و مخصوصا ادبیات کلاسیک یونان و روم به دست میدهد.
9- دو توکویل این عبارت را بارها و بارها برای توصیف اثرات سوسیالیسم به کار میگیرد. شاید اجازه داشته باشم بیفزایم که عنوان یکی از کتابهای اخیرم را از همین عبارت دو توکویل گرفتهام.